بنام خداوند بخشندة مهربان ونكوور – كانادا 2009 ميلادي
چرا از قرن پنجم هجري تا كنون چراغ علم دراسلام خاموش شده؟

في السبت ٢٤ - يناير - ٢٠١٥ ١٢:٠٠ صباحاً

 

بنام خداوند بخشندة مهربان

 

ونكوور كانادا

2009 ميلادي

 

چرا از قرن پنجمهجريتا كنون چراغ علم دراسلام خاموش شده؟

 

اگر واقعاً علاقه منديم بفهميم چرا جهان اسلام كه چندين قرن پرچم افتخارات دوران فروغ علم و بالندگي جهان را در دست داشت، اكنون به چنين روزي افتاده؛ اوّلين ومهمترين كاري كه ما را به درك اين موضوع نزديك مي كند، اين است كه با تحقيق دقيق علمي دريابيم كه چرا آنها در قرون اوليه چنان مشتاقانه علاقه مند به تحقيقدر علوم طبيعي بودند كه نتيجتاً مي توانستند دانشمندان و علماء دنيا پسند به جامعه بشريت تحويل دهند، و چه شد كه بعد از چند قرنمحققي پا نگرفت وبطور كُلّيچراغ علم درسرتاسر آن ديار خاموش شد كه شد كه هنوز هم در واقع خاموش است.

تشخيص علّت اين بيماري اجتماعي لااقل به همان اندازه اهميّت داردكه تشخيص يك  بيماري صعب العلاج توسط طبيبان حاذق به عنوان قدم اول درمان.

شايد با داشتن منحني زماني صعود و نزول پيشرفت علوم در جهان اسلام و تطابقشان با تغييرات و حوادثي كه در آن سالها در جامعه بوقوع پيوسته، بتوان ارتباط معني داري پيدا نمودكه با كمك آن و با ملاحظة راهيكه اروپائيان بعد از رنسانس رفتند،امكان اين پيدا شود كهامروز راه علاجي براي عقب افتادگيهايمان بدست آوريم. اين منحني را ميتوان از ملاحظة دوران حيات دانشمندان پر آوازه اي كه نامشان با عصر طلائي اسلام گره خورده است، استنتاج كرد.

اين منحني زماني به ما مي گويد كهاكثريت قريب به اتفاق دانشمندان اسلامي صاحب نام در واقع از نيمة دوم قرن دوم يعني در حدود يك قرن ونيم بعد از ظهور اسلام پيدا شدند. و چراغ علم در بين مسلمانانتا قرن پنجم روشن بود.وپس از آن بتدريج تا قرن هفتم به خاموشيكاملفرو رفت. چرا چنين شد؟ اين سؤالي است كه بايد پاسخي منطقي برايش پيدا نمائيم.

به حق بايد قبول كرد كه تنها راه اصولي شناخته شده براي پيشرفت جوامع، طريق توسعه علم و دانش است و تنها راه امكان توسعه علم ودانشدر هر جامعه اي ، وجود رفاه نسبي عمومي از نظر تأمين مايحتاج زندگي، وجود آزادي فكركردن و آزادي تجربه كردن و آزادي توضيح و ارائة يافته ها را بديگران دادن براي برخورد عقايد و صيقل يافتن آنهاست . و اين همان راهي بود كه خداوند دستورش را در قرآن به پيامبرش داده بود .[1]

مسلمانان قرون اول با داشتن چنين تعليماتياز قرآنبود(اعراف/ 7 : 185 ، روم/ 30: 50 ، غافر/40: 82 ، ق/ 50: 6 ) كه به دنبال تحصيل علوم تجربي رفتند و چنان توفيقاتي بدست آوردند. چه شد كه بعد از قرن پنجم تدريجاً رونق علم افول كرد ؟ آيا اعتقادات مردم نسبت به اسلام تغيير كرد و يا موانعي از خارج  دستورات قرآن را تحت الشعاع قرار داد ؟

دكتر مهدي فرشاد درجلد اول كتاب ” تاريخ علم در ايران“ پس از شرح مبسوطي در اين باب كه چگونه هر نوع بحث و فحص علمي و فراگيري علوم غير ديني و فلسفه در مدارس حوزه خلافت،  از جمله ايران   ممنوع شده و فقط آموزش مطالب ديني مجاز بود، ” آئينمَدرَسي“ (Scholasticism)                       را به عنوان يكي از عوامل به وجود آمدن اين تحوّل معرفي مي نمايد و مي نويسد: درجهان اسلام خاصه از سده هاي پنجم هجري به بعد ” آئين مَدرَسي“ رونق بيشتري يافت  و اين رونق به تدريج به اِشراف كامل الهيات به طبيعيات انجاميد .[2]

جورج سارتون در تاريخ علم ، نيز ” آئين مَد رَسي“ را عامل افول علمي مسلمين مي داند. اما او اين آئين را مشكل كلي علم در قرون وسطي معرفي مي كند كه بر شرق وغرب يكسان سايه افكنده بود. او مي نويسد:”پيش از سده دوازدهم ميلادي(ششم هجري) يكي از گروههاي شرق و غرب ، يعني مسلمانان به طور چشمگيري برتر از ديگران بودند. يعني مسلمانان در پيشاپيش بشريت قرار داشتند. از سده دوازدهم ببعد،‌ به تدريج رجحان به دنياي لاتين( غرب ) منتقل شد. ولي اين جريان تا سده شانزدهم ميلادي كامل نشد. پس از آن، علم درغرب با گامهاي بلند شروع به رشد كرد، در حالي كه تمدن شرق در حال وقفه ماند،يا حتي رو به زوال گذاشت. اختلافات حركت دو نوع تمدن شرقي وغربي، پس از آن . . . بطور روز افزوني افزايش يافت. چندانكه پس از اندك زماني مقايسة ميان آن دو سودي نداشت . . . حال بگوئيد كه اين جدائي چگونه آغاز شد ؟. . . توضيح آن بسيار ساده است. مردم شرق و غرب در معرض بزرگ” آئين مَدرَسي“  قرار گرفتند. مردم غرب از آن به در آمدند. ولي شرقيان شكست خوردند. مردم غرب پس از رنسانس علاج رهائي از ” آئين مَدرَسي “ را يافتند. يگانه علاج، يعني روش تجربي را. اما مردم شرق آن را نيافتند، يا آن را كاملاً نشناختند، يا از پذيرفتنش غفلت كردند. خواننده كنجكاو ممكن است باز بپرسد : چرا مردم شرق علاج را نيافتند ؟(سارتون ادامه مي دهد):”پاسخ دادن به آن غير ممكن است“ [3]

ولي كار شما جواناني كه بدنبال يافتن علت واقعي خاموشي چراغ علم در جهان اسلام هستيد، در حقيقت همين است كه اين غيرممكن را، ممكن سازيد. از آنجا كه هر معلولي حتماً علتي دارد، بايد تمركز را بر پيدا كردن همان علّت قرار داد. و بنظر نمي رسد كه آن هم اگر فرضاً مشكل باشد، غيرممكن هم باشد.  اطلاعاتي كه ممكن است بتواند ما را در اين زمينه كمك كند، عبارتند از:

1- امروز با كشفيات شبكه رياضي در قرآن، از نظر علمي هم، برايمان ثابت مي شود كه قرآن كلام خداست. وهمانطور دست نخورده حفظ شده.بنابراين با اطمينان خاطر به آياتش به عنوان حقايق محض مي نگريم. و آنها را خارج از قضاوتهاي ارزشي كه اطميناني به حقيقت بودنشان نداريم،  به حساب مي آوريم و از آنها به عنوان راهنما استفاده مي كنيم.

2- غربيها با پيدايش رنسانس و غلبة خردگرائي و تجربه گرائي موفق شدند از ” آئين مَدرَسي“ خود را نجات دهند.

” آئين مَدرَسي“ يعنيكه تماممسائل زندگيمردم بايد توسط شارحين و مفسّرين دين حل و فصل شود و راه حلها بايد ازآن كانال بگذرند و غير از آن گناه است. يا به عبارت ديگر نه تنها كاربرد تجربه و عقل مطلقاً نمي تواند راهگشا باشد، كه گناه هم هست و نبايد اجازه داده شود. به همين علت در ” آئين مَدرَسي“ ،  دگر انديشان عقلگرا را  به راحتي ميتوان زنديق و كافر شمرد و تكفير كرد و مهدور الدمشان دانست.

3 –رنسانس اروپا در واقع چيزي نبود جز اين كه مردم خود را از زير يوغ كليسائيان كه خودشان را واسطه بين مردم و خدا مي دانستند وعملاً مجري و پاسدار” آئين مَدرَسي“ بودند، نجات دادند و گفتند: ما  مي خواهيم خودمان خدايمان را بدون واسطه بپرستيم. در حقيقت  به تعبير قرآن خود را از بندهاي اسارت آور شركخلاصكردند و موحًد شدند. و طبق وعدة رب جليل، بركات الهي برايشان نازل شد. يعني استعدادهاي خدادادشان فرصت شكوفا شدن پيداكردند. به دنبال كسب علم و دانش رفتند.  و نتيجتاً پشت سرهم موفق به اكتشافات و اختراعات زيادي شدند؛تا به امروز كه اينجا رسيده اند وشاهديم .

4- افراد دقيق در طول حيات خود متوجه شده اند كه وقتي هرانساني در هرجائي، احساسبي كسي و بي پناهي نمايدو قبول كند كه غير از خدا هيچ ياوري ندارد؛ وقدرت و سيستمي هم در جامعه نيست كه آزادي فكر كردن و عمل كردن را از او بگيرد؛به خودِ خودش بر مي گردد و كارهائي را كه هيچ وقت تصورش را نمي كرد كه قادر به انجامش باشد، انجام مي دهد.” احتياج مادر اختراع است“، حقاً معني پيدا مي كند.كشورهاي غربي در طول جنگهاي بين الملل، كه شديداً احساس احتياج مي كردند، بيشترين اختراعات و ابداعات را بدست آوردند. اكثر مردان و زنان خود ساخته ،كساني بودند كه اجباراً خود شان فكرمي كردند و خودشان راه حلهاي زندگي را پيدا نموده، مشكلاتشان را بر طرف مي ساختند. و در غياب قدرتهاي بازدارنده، استعدادهايشان جوانه مي زد، رشد مي كرد و شكوفا مي شد.

5- اروپائيان از وقتي كه مسيحي شده بودندو پيرو چشم بستة ارباب كليسا،ظاهراً هيچگاه از شِرك خلاصي نيافتهو نتيجتاً در ظلمت مانده و استعدادهايشان ناشكفته به گور مي رفت. بعد از رنسانس و نجات از تسلط كشيشان و به عبارت قرآن نجات از شِرك و ايجاد امكان غلبه خردگرائي و تجربه گرائي بود كه توفيق ُموحّد شدن و نتايج قانونمندانه آن را كه بروز استعدادهاي خدا دادشان بود، پيدا كردند. و چون آن را با تقلّا و كوشش زياد بدست آورده بودند، قدرش را شناختند و رهايش نكردند. باورهايشان دگرگون شد ودر واقع مصداق آيه زير را پيدا كردند كه مي فرمايد:

 

«. . يقيناً خداوند آنچه را مربوط به هر قومي است دگرگون نكند تا آن قوم خود  دگرگون شوند. . »رعد(13) : 11  

 

6- مسلمانان –طبق اطلاعي كه داريم –از نيمه دوم قرن دوم تا قرن پنجم هجري ( قرنهاي هشتم تا يازدهم ميلادي ) كه اروپائيان اعصار ظلمت را مي گذراندند، با استفاده از نعمت آزادي –تحت تعليمات قرآنِ تنها –و دوري از شِرك يعني قبول توحيد، توانسته بودند نه تنها از لحاظ اقتصادي و گذران زندگي بلكه از جهات علمي هم سرآمد جهانيان آن روز باشند. افول آنها از قرن پنجم ببعد شروع شد و تدريجاً سير نزولي داشت تا قرن هفتم كه چراغ علم در بينشان  بطور كلي خاموش شد.                                                                                

بنا براين كار مُحقق ما اين است كه بفهمد چه عامل يا عواملي باعث شدند كه مسلمانان از اوج ترقيات علمي تدريجاً افول كنند و ساقط شوند و در حضيض ذلت افتاده، همانجا باقي بمانند. آيا عكس جريان رنسانس اروپا در بين مسلمانان پيش آمد؟ يعني مسلمانان ابتدا مُوحّد بودند و در نتيجه، امكان شكوفاشدن استعدادهايشان فراهم بود و بعد ُمشرك و از رشد بازنگه داشته شدند ؟ اگر چنين بوده است، كي بوده و چرا شده و اينكه اگر واقعاً چنين بوده است، آيا راه علاجي دارد؟ آيا ميتوان اميدوار بود كه رُنسانسي در جهان اسلام پا بگيرد و مسلمانان از شرك ببرند و دو باره موحّد شوند و همانند اروپائيانِ دوران رنسانس، خود را از” آئين مَدرَسي“ نجات دهند. آزادانه فكر كنند، آزادانه بازده افكارشان را بصورت كتبي و شفاهي ارائه دهند. نتيجتاًازجزميت ببرند و به خردگرائي و تجربه گرائي روي آورند و شايد بدين ترتيب  به عصرطلائي قرون اوليه اسلام برگردند؟

مورّخ انگليسي ”رِنان“ مؤلف اثر معروف ” تاريخ علم كمبريج“ مي نويسد: ” فاتحان مسلمان،‌ با همة شور مذهبي و تعاليم اخلاقي غالباً سختگيرانة خود، در برابر فرهنگهاي بومي مفتوحات خويش نسبتاً بردبار بودند.از اين رو دربارهائي كه بر پا داشتند شاهد آميزش چشمگير هنرها و معارف بومي با اساليب عربي اسلام بود. به اين شكل، آنان علاوه بر چيزهاي ديگر، علم يونانيان را از شهرهاي هلني ( فتوحات مسلمين در منطقه مديترانه ) و فرهنگ ايرانيان را از شهرهاي ساساني به ارث بردند“[4]

با تشويقي كه قرآن، مؤمنين را به تدبّر و تفكّر واداشته؛ ( نساء/ 4 :82، انعام/ 6 :50 ، روم/ 30 : 8 ، آل عمران / 3 : 191 ) با مثالهائي كه در مورد تحقيق و پيگيري با كاربرد استدلال منطقي براي شناخت خدا از ابراهيم به نمايش گذاشته؛ ( انعام/6 : 76 –79 )  با طرح سؤالاتي كه ابراهيم با جسارت هرچه تمامتر از خدا در مورد اثبات زنده شدن مردگان در روز قيامت  نموده كه نه تنها او را توبيخ نكرده، بلكه به سؤالش پاسخ مثبت داده و راهنمائيش نموده ( بقره/ 2 : 260 )  و علاوه بر همه، او را  به دوستي خود برگزيده؛ و لقب” خليل الله“ ( دوست خدا ) به او داده: ( نساء/4 : 125 ) و مآلاً اورا سرمشق نيكوئي براي مسلمانان معرفي كرده:(ممتحنه / 60 : 4 )؛پيروان قرآن تكليف خود را مي دانستند كه آزاديخواهي و آزاد انديشي و عقلگرائي و تجربه گرائي و شجاعانه بدنبال كشف حقيقت رفتن و حتي در اين مورد هركسي، حتي خدا را به زيرسؤال بردن، نه تنها قوياً مورد تأييد الهي است، كه خلاف آن گناه است. چون خداوند مخلوقش را مي شناسد، آزاديِ او را مي خواهد، تا استعدادهائي كه به او داده شده، رشد كنند و بارور گردند و امكان خليفگي خدا و خدمت در راه تكامل برايش فراهم شود .و عيناً به همين خاطر بوده است كه فرموده است :

 

« همة‌ گناهان را اگر بخواهد مي بخشد ولي شِرك را نمي بخشد.» ( نساء/4: 48 و 116)

 

نتيجة‌ قهري شرك يعني كه شخص ُمشرك ُمتكي بديگراني غير از خدا بار آيد و از استعدادهاي خدادادش بي خبر، آنها را رها و بيمصرف سازد و نتيجتاً آن موجودي را كه خداوند آفريده،از شكل بيندازد. 

در قرون اوليه براي مسلمانان، قرآن راهنما بود و حكمت ( كاربرد عقل و استدلال منطقي) دستورالعمل و ابزار تحقيق. واز اين جهت استعدادهايشان شكوفا شد و نردبان ترقي را سريعاً بالا رفتند. چيزي بنام حديث پيامبر، آن هم با تحكم و زور حكومت، در كنار و همسنگ قرآن نبود كه تمام امور زندگي –حتي نحوة خوردن و خوابيدن و . . . –را برايشان ديكته كند و قدرت تفكر، تعقّلو اعتماد به نفسرا از آنها بگيرد.

 

پس چه شد كه چنين شد ؟

تاريخ به ما مي گويد كه در زمان حيات پيامبر احاديثي از قول ايشان نقل وروايت مي كردند كه اساسي نداشت.  بطوري كه آن حضرت در صدد تكذيب برآمد و در يك خطابه عمومي پيدايش كذّابين و وضّاعين را اعلام فرمود. آن گاه براي اينكه معياري محكم و مشخص معرفي نمايد؛ قرآن را معيار صحّت و سقم احاديث منقوله و منسوبه به خودش قرار داد .[5] ” پيغمبر فرمود كه جز قرآن چيزي از من نقل مكنيد، و اگر كسي بجز قرآن چيزي از من ضبط كرده است ، آن را محو نمايد.“[6]  ” محمد صلي الله عليه و آله فرمود كه پس از من چيزي از من ننويسيد. و هركس كه جز قرآن چيزي از من نوشته باشد آن را محو كند“ [7]پس از پيامبر، تمام خلفاي مسلمين ( از جمله حضرت عليدرمقام خلافت ) اكيداً قدغن كرده بودند كه احاديث پيامبر بصورت مكتوب در نيايد و اين قدغن تا حدود صد سال توسط تمام خلفا، بطور جدّي حفظ شد و هيچكدام اجازه مكتوب شدن چيزي را بنام حديث ندادند. تا درخلافت عمربن عبدالعزيز(99 –101) هجري و توسط او بود كه اين قدغن بر داشته شد[8] . واز آن ببعد بود كه حديث نويسي شروع شد. با وجود بر اين تا مدتها، قبول كتب حديث به عنوان چيزي در رديف قرآن مقبوليت عامه پيدا نكرد. مخصوصاً هيچكدام از فقها وعلماي جامعه آن را نپذيرفتند. ولي به هر حال نطفه اوليه نهادينه شدن حديث به عنوان مأخذ معتبر ديني، توسط خليفه وقت، منعقد گرديد[9]. و اين باعث شد كه حديث نويسان زيادي در طول چندين قرن تدريجاً پيدا شوند ( لغتنامة معروف دهخدا اسامي 2400 نفر از آنها را در 600 صفحه لغتنامة خود نوشته است[10]) يقيناً مي بايستي مسلمانان در انتظار اثرات مخرّب امري كه خلاف قرآن و خلاف دستور پيامبر وخلاف عملكرد خلفاي راشدين و خلفاي ديگر تا يكصد سال انجام شده بود، باشند.

در اين زمينه نكته جالب اين است كه امامان شيعه كلاً در طول مدت 220 سال –يعني از شهادت حضرت علي، تا در گذشت امام حسن عسكري امام يازدهم –هيچكدام بدنبال نوشتن كتاب حديث و يا حتي  تشويق ديگران به نوشتن آن نبودند و براي حل و فصل امور مسلمين، مانند پيامبر، از قرآن و از حكمت يعني درك معقول خودشان استفاده مي كردند. و همينطور بود روش كار فقها و پيشوايان اهل تسنن،‌ يعني تمام هفت فقيه [11]مشهور قبل از دورة پيشوايان و چهار فقيه پيشوا[12] اين يازده نفركه بين سالهاي 94 تا 241 هجري درگذشتند، هيچكدام مبادرت به نوشتن كتاب حديث ننمودند. كليه كتابهاي حديث اهل سنت، بعد از فوت رهبران مذاهب چهارگانه شان وكتابهاي حديث شيعيان تماماً بعد از وفات امام يازدهم به رشته تحرير درآمده و محتملاً امامان شيعه و فقهاي اهل تسنن به تبعيت از دستور اكيد كليه خلفاي بعد از پيامبر بوده كه از نوشتن حديث خودداري مي كردند. و با اينكه عمربن عبدالعزيز خليفه اموي قدغن حديث نويسي را برداشت، معذالك تأليف كتابهاي حديث معروف موجود در بين اهل تسنن بنام صحاح سته ( شش صحيح ) يك قرن و نيم بعد يعني بين سالهاي 256 تا 303 هجري در طول 47 سال  بود. و كتابهاي معروف حديث شيعيان كه چهار كتاب حديث است و سه جامع حديثي از سال 329 تا 1190 هجري، يعني در طول 861 سال نوشته شدند. و اما چه شد كه حديث نويسي عملاً  باب شد و قدرت يافت؟

در دوران حكومت بني اميّه برخلاف دستور اكيد قرآن ( حجرات / 49 : 13 ) و بخاطر تعصّبي كه نسبت به عرب در برابر عجم و قبيله قريش در برابر ساير قبائل عرب داشتند، در دستگاه خلافت و حكومت، ”غير خودي“ را راه نمي دادند. و بدين علت نا رضايتي عمومي و مشكلات سياسي روز بروز بيشتر مي شد. و در نهايت، مخالفين آنان موفق شدند  با كمك ناراضيان قريش، پس از يك دوره جنگهاي داخلي، بني اميّه را از قدرت بركنار نمايند و در سال 132 هجري، خاندان بني عباس را كه شاخه اي از مخالفين بني اميّه درون قبيله قريش بودند، به قدرت برسانند.

وليدر وجدان جامعههنوز حديث نتوانسته بود جاي قرآن را بگيرد. يعني كه تعليمات قرآن: دستورات كتاب و كاربُرد حكمت،در همه شؤن مردم و امور حكومت اجرا مي شد. به زبان قرآن مردم موّحد بودند و بُتي در كنار دستورات الهي نتراشيده بودند و نتيجتاً نزول بركات صاحب اختيار جهانيان ادامه داشت.

منصورخليفه عباسي ( 158-136) در سال 144 دستورداد تا در كنار دجله در 30 كيلومتري شمال تيسفون پايتخت امپراطوري ساسانيان، قصري ساخته شود و پايتخت اسلام را از دمشق به اين شهر جديد يعني بغداد منتقل نمود. اين انتقال تحولات جديدي را نيز به همراه داشت. از همه مهمتر باز شدن پاي ايرانيان به دستگاه حكومت بود. عباسيان از ايرانيان كه تجربيات زيادي در كشور داري داشتند، استفاده كردند. خاندان اشرافي ومعروف ايراني برامكه به همراه صدها كاتب، صاحبديوان، اديب، دبير، استاد، طبيب و عالِم مديريت و سازماندهي دستگاه بني عباس را به دست خود گرفتند.[13] دستورات قرآن مبني برآزادي عقيده و مسؤليت پذيري فرد، هنوز بر كُلّ جامعه و نهايتاً بر دولتمردان حاكم بود. اين موضوع وضعيت فرهنگي ــ اجتماعي خاصّيبه بغداد داد. اتكاء بني عباس به مسلمانان غير عرب در روياروئي با بني اميّه باعث شده بود كه مليّتهاي ديگر به مركز قدرت راه يابند. همراه با سياستمداران، دانشمندان و متفكرين مختلفي نيز از چهار گوشة امپراطوري گستردة‌ اسلام در آن جمع شده بودند كه در ميان آنها بعضاً يهودي، مسيحي، زرتشتي و حتي دهري (‌ ماترياليست ) بودند. در چنين فضاي آزادي بود كه عصر طلائي اسلام شروع به رشد نمود.

عربي زبان رسمي امپراطوري گرديدو منابع علمي آن روز جهان به آن زبان ترجمه شد و در اختيار دانشمندان و علاقه مندان قرار گرفت. اولين حركت نهضت ترجمه در زمان منصور به وجود آمد. ابن خلدون مي نويسد: ” ابوجعفر منصور نزد ملك روم كس فرستاد تا كتب تعاليم مترجمه را براي وي بفرستد . اوكتاب اقليدس و بعض كتب طبيعيات را فرستاد. مسلمين آنها را خواندند و از مطالب آنها آگاهي يافتند و به اطلاع از ما بقي اين كتب و علوم راغب شدند“ [14].  ولي موج گسترده توجه به علم و نهضت ترجمه در زمان مأمون ( 198 –218 ) به وجود آمد. صفا مي نويسد: ” در نتيجه نهضتي كه به همت مأمون در تمدن اسلامي ايجاد شد، كتب متعددي در منطق، فلسفه، نجوم، رياضيات، طب، ادب وسياست از يوناني و پهلوي و هندي وسرياني و نبطي به زبان عربي نقل شد و مبدأ تمام تحقيقات مسلمين در علوم مختلف قرار گرفت. علاقه مأمون به ترجمه و نقل علوم به درجه اي بود كه مثلاً به حُنين بن اسحاق . . . در ازاء هر كتابي كه از يوناني نقل مي كرد ، هموزن آن  زر مي داد“ [15]

در بيست سال حكومت مأمون گسترش علوم به نحو سريعي ادامه يافت و عصر طلائي اسلام شكل گرفت. در زمان دو خليفه بعدي : المعتصم ( 218 –227 ) و الواثق ( 227 –232 ) روال علمي با سرعتي كمتر ولي ادامه يافت. و اما منحني رونق علمي جهان اسلام از نيمه دوم قرن سوم با به قدرت رسيدن المتوكّل    ( 232 –247 ) شروع به افول نمود كه تا امروز هم كمر راست نكرده است.

سؤال بزرگ اين است كه المتوكّل چه كرد كه چنين زهري را وارد كالبد علمي مسلمانان نمود كه تا امروز هنوز از مسموميت آن خلاص نشده است. مسعودي مورخ اهل سنت در مروج الذهب مي نويسد :”چون خلافت به المتوكل رسيد امر به ترك نظر و مباحثه در جَدَل و ترك اعتقاداتي كه در ايام معتصم و واثق بر آن بودند،كرد. و مردم را به تسليم و تقليد فرمان داد و شيوخ محدّثين ( علماء حديث ) را بتحديث  و اظهار سنت و جماعت خواند. او كه ميلي عظيم نسبت به اهل سنت و حديث داشت، مخالفت را با اهل نظر آغاز نمود. متوكّل با عقيدت مأمون و معتصم و واثق مخالفت كرد و جدال و مناظره در آراء را ممنوع ساخت و هركه را بدين كار دست زد مجازات نمود و امر به تقليد داد و روايت و حديث را آشكار كرد . [16]

 اكنون سؤال كاملاً منطقي كه مي تواند مطرح باشد اينكه آيا فقط جابجائي در قدرت و سليقه هاي فردي خلفا سبب شد كه منصور و مأمون چنان توفيقاتي در گسترش علم درجهان اسلام داشته باشند و متوكّل و جانشينانش در عكس آن مسير گام بردارند ؟ آيا دركنار حكومت هيچ جريان ديگري نبود كه بخواهد و بتواند جلوگيري از اين تغيير فعاليتهاي علمي بنمايد ؟ آيا اگر جامعه و افكار عمومي آمادگي قبول اقدامات منصور و مأمون را  نمي داشت، صرف خواستن خلفا چنين توفيقاتي را نصيبشان مي كرد و همچنين اگر وجدان اجتماع آمادگي اقدامات متوكّل را نيافته بود، او مي توانست يكباره چنين كار انقلابي حادّي را عليه طبقه علماء و دانشمندان و بطور كلي خردگرايان عملي سازد ؟ وبعد از او هم جانشينانش همان راه رابدون برخورد به مانع،  با شدت بيشتري ادامه دهند؟

جامعه شناسان معتقدند تازماني كه هر نوع عقيده اي، خوب يا بد، در بين مردم جا نيفتد وجزء باورهاي عمومي و وجدان عامه در نيايد، و جامعه آمادگي قبول آنها را پيدا نكند، نميتوان انتظار داشت كه توده هاي مردم پذيراي آن باشند و اگر حكومتها قبل از آمادگي مردم بخواهند چنين كاري را پياده كنند، قادر نيستند و اگر هم متوسل به زور شوند، دوامي ندارد.

ويليام جيمز روانشناس آمريكائي مي گويد: راه ورسم حكومتها نمي تواند راه و روش توده هاي مردم را عوض كند.

در مقوله صعود و نزول خرد گرائي در جهان اسلام و اطلاعاتي كه از جزئيات تاريخي آن دوره داريم،  به نظر مي رسد كه نطفة خرد ستيزي و قشري گري توسط عمر بن عبدالعزيز در پايان قرن اول هجري بنام خليفه مسلمين به صورت برداشتن قدغن از مكتوب كردن حديث منعقدشد و تدريجاً رشد كرد. حديث سازي و حديث نويسي باب شد و در مدت يك قرن ونيم حديثهاي جعلي فراواني ببازار آمد. و چون اكثراًً توأم  با حكايات و قصه هاي جالبي بود،جاذب مي نمود و در بين توده هاي مردم خريداران زيادي پيدا كرد. و همگام با ازدياد آنها، عقل گرائي فروكش نمود و زمينه اقدام متوكّل را در جامعه فراهم ساخت. هنجاري كه در جامعه، توده هاي مردم را علاقه مند به احاديث نمود، همان احاديثي بود كه مي توانست جوابگوي تمام سؤالاتشان باشد و آنها را از تعقل و تفكر كه معمولاً زحمت دارد، خلاص مي كرد. همين طرز تفكر عامّه بر دستگاه حكومتي اثر گذاشت. اقدامات حادّ  متوكل –در واقع –نمايندة افكار عمومي توده هاي كثيري از مردم بود. آنهائي كه مي خواستند با پيروي از احساساتشان كه تابع حالت كودكيِ شخصيتشان بود، خود را از شرّ عقل گرايان نجات دهند و بدنبال هوي و هوس بروند.[17]

آن چه مسلم است يك شبه و با سرعت نمي توان به چنان نتايج مخرّبي رسيد . تصادفي نيست كه مي بينيم اولين كتاب رسمي حديث اهل سنت بنام صحيح بخاري در همان سالهائي بيرون مي آيد كه متوكّل چنان شداد و غلاظ عليه علم و خرد گرائي قدّاره را از رو بسته بود .[18]  اقدامات متوكّل را از اين نظر نماينده افكار عمومي و جو ساخته شده سنواتي معرفي مي كنم كه با بيرون رفتن او از ميدان قدرت، همچنان خردستيزي ادامه يافت و شديدتر هم شد. چرا ؟ چون زمينه فكري آن را عمربن عبدالعزيز از يك قرن و نيم  پيش آماده كرده بود. نهالي بود كاشته شد و روز بروز تنومند ترگرديدو با اقدامات خواجه نظام الملك در تأسيس مدارس نظاميه و رواج سفت و سخت قصه هائي راست و دروغ كه بنام رفتار و گفتار و كردار پيامبر تحت عنوان حديث و سنت به صورت كتاب در آمده بود –كه همه بايد تقليد مي كردند –از يك طرف و از طرف ديگر شديداً تحت فشار قراردادنو تعقيبپيروان عقل وحكمت، باعث شد كه سنت گرائي          ” نهادينه“ شود. يعني درست عكس جريان رنسانس اروپا در جهان اسلام پياده گردد.

و مي بينيم كه قرآن به عنوان چراغ راهنماي بشريت و ارائه دهندة قوانين طبيعي انسان ها، در اين مورد مي فرمايد:

 

 «زيرا خدا نعمتي را كه به قومي ارزاني داشته است دگرگون نسازد ، تا آن قوم خود دگرگون شوند. و خدا شنوا و داناست»انفال(8) :53

 

در عصر طلائي، جامعة اسلامي درهاي خود را بر روي دانشمندان غير مسلمان بازنموده و بغداد ملجأ و پناهگاهي شده بود براي خيل دانشمندان، فلاسفه و اطبائي كه تحقيقات و انديشه هايشان كليسائيان را غضبناك مي كرد و در زادگاه خود امنيت نداشتند. اكنون اين روند معكوس گرديد. 

ذبيح الله صفا مي نويسد: ( تأكيد از صاحب اين قلماست)« زيانهائي كه جلوگيري از بحث و نظر و اعتقاد بهتسليم و تقليد بر انديشه بحاث مسلمين كه تازه در حال تكوين و ترقي بود ، وارد آورد بيشمار و از همه آنها سخت تر آنست كه با ظهور اين دسته در ميان مسلمين، مخالفت با علم و علماء و عناد با تأمل و تدبر در امور علمي و تحقيق در حقايق  و انتقاد آراء علماي سلف، آغاز شد . . . سبب عمدة ضعف تفكر و تفضيل نقل بر عقل و تقليد بدون اجتهاد  و تمسك به نصوص بدون تعمق در مقاصد آن و بغض و كراهيت نسبت به فلسفه و اجزاء آن  و در آوردن متفكرين در شمار ملحدين و زنادقه گرديد . اينها نتايجي بود كه بعد از اختناق اعتزال بر عقلهاي مسلمين چيره گرديد و آنچه در كتب بود برآنچه در عقل محترم است، برتري يافت و بهمين سبب عاِلمي كه از نصوص دينيه و لغويه مطالب بسيار در حفظ داشت، بر عالِمي كه قليل الحفظ و كثيرالتفكر بود رجحان يافت  و عالِم مقلًد از عالِم مجتهد برتر شمرده شد. و اكرام محدث وفقيه بر بزرگداشت فيلسوف و متفكر فزوني يافت. و در نتيجه فلسفه و ساير علوم عقلي روز بروز از رونق و رواج افتاد. تا بجائي كه نظائر محمدبن زكريا ( رازي ) و ابوريحان ( بيروني ) و ابونصر ( فارابي ) و ابوعلي( سينا ) حكم سيمرغ و كيميا يافتند و جاي شخصيتهاي بارز طب و طبيعيات و رياضييات و منطق و الهيات را فقها و محدثين ومفسّرين و متكلمين اشعري و كرامي و جز آن گرفتند.» [19]



[1]
 - آزادي شخصيتاز شرك:نحل(16) :36 ، نساء (4 ) :48 و 116، آل عمران(3):64،  آزادي عقيده :  انعام (6) : 107 ، زمر (39) : 41 ، يونس  ( 10 ) : 99  ،بقره (2): 256  آزادي بيان : بقره ( 2 ) : 260 ، مائده ( 5 ) : 112 الي 115 . آل عمران (3 ) : 104 ،110 ، 114 آزادي در انتخاب محل سكونت : نساء ( 4 ) : 97 الي 100  آزادي در معاملات : نساء ( 4 ) : 29 .

   نقل قول اززيبا كلام صادق ، ما چگونه ما شديم : صفحه 209   -[2]

[3]- سارتون ، تاريخ علم : صفحه 61 و 62 نقل از زيبا كلام  ، همان كتاب صفحه 209

4- رنان ، صفحه 282 نقل از زيبا كلام صفحه 219

 

5 -مطهري مرتضي، خدمات متقابل اسلام وايران ، چاپ اول : صفحه 656

6- شجاع الدين شفا توضيح المسائل ص 146 نقل از صحيح مسلم

7- همان مأخذ ص 146 نقل از شيخ صدوق ابن بابويه در خصا ل

 -علامه طباطبائي، قرآن در اسلام ، صفحه96 [8]

9- ممكن است شخص كنجكاوي بپرسد چرا كار عمربن عبدالعزيز كه در واقع آزاد سازي نوشتن حديث بوده است ، در اينجا تقبيح شده . در پاسخ بايد گفت : خداوند كه خالق بشر و از خلقيات ما كاملاً آگاه است تنها گناهي را كه نمي بخشد، شرك است . ( نساء/4 :48و 116 ) و مكتوب كردن حديث  در كنار قرآن ، تحت عنوان ” كمك براي درك بهتر دستورات الهي“ عيناً كار همان مشركيني است كه بتهايشان را براي تقرب به درگاه الهي مي خواندند . در حالي كه  دستور اكيد  الهي  به از بين بردن بتهاست و ابراهيم و محمد راكه هر دو بت شكن بودند ، به عنوان سرمشق نيكو براي مسلمين معرفي كرده. شخص پيامبر كه  مكتوب كردن حديث و سنت را قدغن نمود و  تمام خلفاي مسلمين پس از پيامبر كه اين قدغن را حفظ كر دند، به همين علت اساسي بوده است كه بت يا بتهائي در كنار قرآن تراشيده نشود.  

10 - شفا ، توضيح المسائل ص 139

[11]- مطهري مرتضي، خدمات متفابل اسلام و ايران ص 677  ( سعيدبن مسيب : متوفي سال 91 هجري ، ابوبكر بن . . . بن مخزومي : متوفي سال 94 ، سليمان بن يسار : متوفي 94 هجري ، عروة بن زبير : متوفي سال 94 ، عبيدالله بن . "> [17] -عيناً جريان چپگرائي و دشمني با سرمايه داري كه بعد از شهريور  20  در ايران بطور گسترده اي همه جا پيش رفت و وارد وجدان جامعه شد . آن چنان كه در ذهن دستگاه شاه ، به عنوان : ”سوسياليسم مظهر عدالتخواهي“ ظاهر شد و در ذهن دولتمردان حكومت اسلامي بنام ”جامعه بي طبقة توحيدي“  اثر گذاشت . بطوريكه عليرغم  اصول باورهائي كه موقعيت و مقام اجتماعي خودشان بر آن نهاده شده بود ، با زور املاك مالكين را از آنها گرفتند و كارخانه هاي خصوصي و منازل و مستغلات تعداد زيادي از مردم را مصادره كردند .

[18]- دوران خلافت المتوكل سالهاي 232 –247و وفات محمدبن اسماعيل بخاري مؤلف” صحيح بخاري“ سال 256 است .

 -صفا ، صفحه 136 نقل از زيبا كلام صفحه 252[19]